فلسطین، اسرائیل و ایرانی
16/04/2007, 06:15 PM
منم جزو تیم بی بی سی اومدم اینجا. یه چند ساعتیه که رسیدم
توو این چند ساعت یاد گرفتم که دو رو و حتی سه رو بشم.
حالا جریان چطوری شد که من اینجا، به این نتیجه رسیدم
برای رسیدن به هتلمون یه مینی بوس سوار شدیم که پراز مسافرای پاسپورت اسرائیلی بود. بیشتری آدمای مذهبی و سنتی یهودی بودن. مدل کلاه دار و زنای حجاب دار ( البته روسری نیست یا کلاه گیس میزارن یا یه کلاه کشی که تمام مو ور میپوشونه ، این مورد آخری بود) . اونجا ازمون پرسیدن که با وجود کشور اسرائیل مخالفیم یا نه ؟
که من از ترسم منومن کردم و دیدم اوضاع پسه معرکه اس.
توو اون مینی بوس کلا حق و به اسرائیلی ها دادم و طرفدار اسرائیل و پایداریش شدم.
بعد اومدیم هتل وسراغ شراب اسرائیلی رو از گارسون گرفتم، فوری بهم گفت : ما فقط شراب فلسطینی داریم. آقا اینقد خیط شرمنده شدم که نگو، آخه تا همین چند ساعت پیش کلمه فلسطین اشغالی از زبونم نمی افتاد!.
بعدش عمر ( اسم گارسونمونه) گفتش که فرودگاه اورشلیم رو روی زمینهای پدریش ساختن و حالا مجبوره توو هتل گارسونی کنه!
نتیجه اخلاقی
من اینجا یاد گرفتم که اول ازطرف مقابل بپرسم شما عربین یا عبرانی؟ بعدش بواسطه جوابش طرف، جهت عوض کنم. دلیلش هم خیلی واضحه اینجا موضوع مرز جغرافیائی و تنش یه مسئله ناموسیه، و جو اینجا خیلی با اون چیزی که پای تلویزیون نشستیم و اخبار میبینیم یا که شعار اینو و اونو میشنویم فرق داره، اینجا دو دسته هستن یهودیا و مسلمونا. و این بچه ها مثه دو تا آدم می مونن که با هم دعواشون شده ولی پلیس انداختتشون توویه سلول و حالا روبروی هم نشستن و دارن خودشونو کنترل میکنن.
نتیجه ملی
این وسط مشکل سوم هم پیش اومده !
اینکه من ایرانیم، و وقتی اینوبه مردم اورشلیم/بیت المقدس میگم، فوری فاصله شونو نسبت به من تغییر میدن !
بعضی ها به آدم دست میدن بعضی ها یه دست از آدم فاصله میگیرن.
حالا اینا بماند که تا آخر این سفبر من چقدر قراره جهت عوض کنم، بماند ولی یه چیزی مشخصه. بعد از این سفر ایرانی ها در برابر من و بقیه بچه ها جبهه خواهند گرفت.. یه عده از الان قهر کردن یه عده میگن چه جالب یه عده میگن مرتدی یه عده میگن کوروش کبیری... واقعا که این خاکی که توش فرود آمدیم حد وسط نداره آرامش رو میگیره دوست و دشمن رو لو میده
در حالیکه مرکز مذاهبیه که مردم رو به برابری و دوستی دعوت میکنه.
امشبم میریم با چند نفر شام ... حالا اونا فکر میکنن که حضور ماها از بخش فارسی بی بی سی به معنی اونه که کاسه ای زیر نیمکاسه اس وگرنه دلیل نداره ما از لندن پاشیم بیایم اینجا..
اظهارنظرها ارسال اظهار نظر
راست اش را بکویم،من از همان آغاز با شور و شوق علاقه داشتم تا شما را «دنبال» کنم.
دليل این است که ما را بد رنگی « تربيت » کرده اند.یهود ستيز و عرب خواه.
بعد که بزرگ شدم دیدم که این عرب و یهود با هم بچه کا کا اند.مردم ما مثلی دارند:" دشمن داری؟ نی! بچه کا کا( پسر عمو) داری؟ بلی!پس دشمن داری !!
اینانی که باهم دشمنی می ورزند، از دید من هنوز در قالب کذشته در بند اند و از بحران «هویت» قبيله یی، بیرون نشده اندو به دنیای مدرن و یا نو به دیده ی نفرت می نکرند.به باورم اینان به کفته ی مولانای « بلخ» هنوز « جنین » اند و «کار» شان« خون آشامی » است.به باورم به گفته ی «کانت » اینان( منظور ام کزافه گران هر دو سو) هنوز به « بلوغ» نرسیده اند.
اما هر خامی بلاخر « پخته » می شود اینان نیز بحران به « بلوغ» رسيدن زا نیز پشت سر می کذرانند.
به اميد هر چی زودتر رسيدن به پختگی !!
در مورد اين نظر شکايت کنيد
سفرتون به سیاهچاله فضایی به خیر !
امیدوارم همان قدر که شما از اسراییل اطلاع پیدا می کنید ، مردم اون سرزمین از عرب و عبرو از ایرانی ها اطلاعات بهتری پیدا کنند
در مورد اين نظر شکايت کنيد
درود من دوست دارم درمورد فلسطين واسراييل مطالب بيشتری بدونم يعنی خيلی بيشتر از اين چيزهايی که نوشتين مخصوصادر مورد فاسی زبانهايی که اونجا زندگی ميکنند وکلا مسايل مربوط به مسلمانان ويهوديان واينکه چطوری درعين حالی که با هم جنگ دارند ودشمن هستند درکنار هم زندگی ميکنند با سپاس از شما
در مورد اين نظر شکايت کنيد
جالب بود بهزاد
قشنگ نوشتی
فقط یادت باشه دیگه راننده تاکسی سرتون رو کلاه نگذاره و اسکناس ها رو جابه جا بهتون نده.
خوش باشی
در مورد اين نظر شکايت کنيد
بهزاد .خیلی باهالی و جسور...ولی امیدوارم اخباره خوبی بیاری از آنجا...راستی بهزاد..درباره این مساله برام تحقیق کن...می گن در اسراییل ایرانیان مسلمان رامی کشند...یا مجبورشون می کنن به دین دیگه برن ..یا جلسوسیه ایران را بکنند....2:به ایرانیان مسلمان اقامت یا پناهندگی می دهند.....حتما بپرس ..من منتظرم....
در مورد اين نظر شکايت کنيد
......بهزاد تمامه bbc وweblog یه طرف این حرکت خلاقانتون همن طرف..........شوخ
کردم...ولی جدا من هروز پیگیرم.منتظر عکسها و کشفیات شما از اسراییل هستم.نگاهشون نسبت به ایران..و مردمش...
در مورد اين نظر شکايت کنيد
می خوام داستان واقعی را براتون بگم.درباره سفرم به ترکیه و رفتن به سفارت اسراییل..واینکه چه اتفاقی برام افتاد خواندنش خالی از لطف نخواهد بود..من خیلی آرزو داشتم دارم که به اسراییل برم...و در بارش زیاد مطالعه میکنم.در اینترنت و......ولی اعتراف می کنم وقتی خواندم که به اسراییل می رید در پوسته خودم نمی گنجیدم و خوشحال و پیگیر..با اینکه مسلمانم و ایرانی...نمی دانم چرا اینقدر به اسراییل علاقه دارم.وهر وقت tv خودمان از انها بد می گوید بسیار عصبانی می شدم.جالبه..اینگار از وطنم بد می گفتن...خلاصه...با این مقدمه تصمیم گرفتم به آرزوم جامعه عمل بپوشانم.و به ترکیه برم چون نزدیکترین سفارت اسراییل بود.راهافتادم.وبا قطار به سمته آنکارا رفتم..در راه افکاره زیادی از مغزم می گذشت.نه می تونستم از کسی چیزی بپرسم.نه ادرسی بگیرم..چون می ترسیدم.که به پسته اطلاعاتیا بخورم.گیچ بودم..نمی دونستم کاره درستی می کنم یا نه..چون ازis درباره برخوردشون با ایرانیتن مسامان هیچی نمی دونستم..تو روزنامه ها و مجلات وسایتهای ایرانی اخباری پراکنده خوانده بودم که انه با ایرانیان خوب نیستند..هر کی به اسراییل بره.یا می میره .یا باید تنغییر مذهب بده..یا جاسوس بشه.خوب اینها چیزهایی بود که در رسانه های ما می گفتن.عدهای می گفتن اینارمو می گن تا کسی به اسراییل نره .عده دیگه می گفتن واقعیت داره..خلاصه بین ترس و کنجکاوی دیدن اسراییل مانده بودم..ادرس سفارتهای اسراییل در ابنتر پیدا کرده بوم.و یکی دوبار تصمیم گرفته بودم که به سفارتهای اسراییل فکس بزنم و بپرسم به من ویزا می دن یا نه...ولی ترسیدم پیدام کنن..اخه می دونید می گن اطلاعات ایران خیلی قوی است...من خیلی هم سعی مکردم یه اسراییلی در room chat پیدا کنم تا بتونم باهاش رفاقت کنم و اطلاعاتی درباره اسراییل بدست بیارم که نشد....(من تهرانی و آذری هستم.).استخاره کردم .فال قهوه دیدم.هر کاری بگی کردم تا دلم مطمین بشه که سالم به اسراییل می رسم..آخه بدبختی یکی دوتا نبود.همیشه فکر می کردم اگه رفتم سفارت اسراییل ..اومدیم حرفا راست بود .سایه ما رو با تیر می زدند.حلال اگه بلایی سرم میاوردند ..نه می تونستم به کسی بگم نه جا یی برم.به ایران می گفتم ..می گفتند قلط کردی رفتی .تازه سیاسیم می شدم.می رفتم جایی که عرب نی انداخت.به اسراییلیها می گفتم .می گفتن جاسوسی.یااینکه امدی به خودت بمب ببندی..حالا بیادرستش کن..خلاصه با این پیش زمینه ها و افکارها/تصمیم گرفتم به ترکیه برم..مرگ یه بار شیون یه بار...قسمت بعدی را فردا می نویسم.دستام خسته شد...
در مورد اين نظر شکايت کنيد
سلام بهزاد امیدوارم که اینو بخونی....
ادامه داستان...دو روز بعد به انکارا رسیدم..کلی تو قطار حال کردیم..همسفرهای خوبی داشتم.تو قطار همشونو به نوعی تخلیه اطلاعاتی کردم..تا ببینماطلاعاتی از اسراییل دارن که تیر م به سنگ خورد با ترکها همزیاد صحبت کردم..شکر ترکی رو خوب می دونستم...من روابط عمومیم قوی دارم و خیلی زود می تونم رابطه برقرار کنم...با یکی از همسفرام رفتیم به یک هتل تو kizilay ..جایه خوبی بود .من دومین بار بود به ترکیه می امدم..رفتم دوش گرفتم..و امدم تو لابی هتل .چند تا ایرانیه مقیمه امریکا رو دیدم..با هاشون سر صحبت باز کردم..حرف اوردم به اینکه درباره اسراییل چه می دونن ..میشه رفت..اونام چیزی نمی دونستن....شب زدم بیرون چرخیدم ..همه جا قشنگ بود ..ولی من انقدر تو فکر این بودم که فردا چه جوری برم سفارت و چی بگم که متوجه جیزی نبودم..شب تو لابی با یک ترک اشنا شدم از اون پرسیدم به این ادرس چه جوری برم فردا...گفت می خوای بری کانادا..گفتم چطور...گفت این ادرس سفارت کانادا است...من فوری گرفتم قضیه چی است..و گفتم شنیدم با سفارت اسراییل همسایند...گفت اره..به هم نزدیکن ..به من گفت سفارت اس به شدت ازش حفاظت می شه..توسط پلیس و اداره امنیت...من چیزی نگفتم و رفتم بالا تو اتا قم...انواع اتفاقاتی که برام می تونست اتفاق بیفته از جلوی چشمم می گذشت...خلا صه صبح شد..و من بعد از صبحانه رفتم به اتاقم..بعد از اصلاح ..وپوشیدن لباس رسمی .پاس تو جیبم گذاشتم و راه افتادم..تاکسی گرفتم و آدرس دادم..نگفتم به سفارت اس میرم گفتم تا این خیابان بریم..خیلی رفتیم ..بالا شهر بود..با راننده کمی گب زدم ..هظطرابه عجیبی داشتم .ولی تصمیم برگشت نداشتم..از کارم...وارد خیابان شدیم.راننده گفت این همون خیابانه..گفتم برو جلوتر..یک دفعه جلوتر چند تا مانع بتونی دیدم..که چند تا مامور پلیس مسلح ایستادند..مامور با دست اشاره کرد ماشین وایساد..ترسیده بودم ..ولی خودم جمع کردم و دلدلاری دادم خودمو..مامور به راننده گفت چه کار دارید اینجا..راننده با اشاره به من گفت این اقا کار دارن..من پوله تاکسیرو دادم و پیاده شدم ..خیلی خونسرد و ارام..مامور نگاهی به تیپم کرد وگفت اس هستی /من حسابی تیپ زده بودم..گفتم نه .گفت اینجا چه کار داری..گفتم با سفارت کار دارم ....با یه حالتی گفت مدارک..من پاسم دادم ..گفت ایرانی هستی..گفت بله.گفت ترکی خوب بلدی..گفتم پدر و مادرم آذری هستند و من ازماهواره ترک یاد گرفتم ترک را.در سفارت جلوم بود..دلم شور افتاد..مامور مافقش صدا کرد..و با هم حرف زدند ..یهو دیدم مامور اسلحشو به طرفم گرفت و گفت از دردورشو ..بچسب به دیوار ..من که از فریادش شکه شده بودم چسبیدم به دیوار..و گفتم چی شده ..مامور ارشد امد گفت..تو اینجا چیکار می کنی برای جاسوسی اودی یا برای عملیات استهشادی..و شروع به گشتنم کردند..من که ناراحت شده بودم به افسر گفتوم من با سفارت کار دارم و شما حق ندارید با من اینطور مثل قاتلها رفتار کنید ..افسر با عصبانیت به من توهین کرد و گفت بهت نشان میدم....و من به طرف ماشین پلیس هدایت کردن...و من همچنان می گفتم با من چی کار دارید..من ازاد کنید ..برم سفارت ..دیدم نه بیخیال نه می شن گفتم بابا اصلا سفارت نمی رم ولم کنید...سوار شدیوم ماشین راه افتاد...حلم گرفته بود ..به خودم گفتم اخرش می فهمن کاره ای نیستن بیخیال می شن..رفتم پاسگاه..من بردن تو اتاقی در بستن ..یک ساعتی طول کشید...اعصابم خورد بود ناراحت ..هزار فکر وخیال...یه دفعه در باز شد ..ماموری امد و گفت ارام باش ..درست می شه..گفتم می شه این دستنبند از دستم باز کن....امد طرفم گفت سر بالا...و دیدم یه چشم بند به من زدند...من مات و حیران ماندم..گفتم مگه چی شده //من چیکار کردم...این چه وضعی است من شکایت می کنم از شما..یهو یکی با پاش محکم بهم زد و گفت خفه......خیلی دردم آمد...ادامه برات می فرستم بهزاد..دستام خسته از تایپ شد
در مورد اين نظر شکايت کنيد
...سلام بهزاد..خیلی باهالی ..جدا باهات حال می کنم..امروز وقتی نوشته هامو تو صفحه دیدم خیلی خوشحال شدم...من نویسنده خوبی نیستم دوستان اگه اشکال ادبی داره منو ببخشید....(در ضمن بهزاد وقتی امروز شروع به نوشتن کردم یک دفعه چیزی یادم امد که دستامو برای نوشتن شل کرد..فکر اینکه حتما این داستان توسط اطلاعات خوانده می شه و میان سراغم ..شاید نمی دونم..ولی یکدفعه تصمیم به ادامه دادم.شاید حماقته منه..نمی دانم..ولی اصلا نمی خوام تو تله ای که من افتادم کسیه دیگه بیفته.بالاتر از سیاهی رنگی نیست..اگه خبری ازم نشد بدون که منو بردن جای که عرب نی انداخت..در ضمن به اسراییاها سلامه منو برسون و بگو در ایران کسی است که سرزمینه شما رو ندیده چوبش خوردولی هنوزم با کله شقی تمام دوست دارم به اسراییل برم در حالی که نمی دانم در انجا با من چگونه برخورد می کنند.ولی مهم نیست من برخورد در مماکت خودم دیدم.اونجا رم امتحان می کنم.)ادامه .......بعد از بستن چشمام هر فکری می کردم الا اونی که داشت سرم می آمد..(البته در مقدمه بگم..واقعا سیاست خیلی کثیف است..و واقعا اروپا نباید ترکها رو به اتحادیه راه بده..چون واقعا دو رو هستند..در ادامه دلیلشو می فهمید...)بهد از بستن چشمام منو سوار یک ماشین کردند ...هی پرسیدم کجا می برید منو...یکی چیزی بگه...صدایی نیامد...ماشین تند می رفت ودر ضمن به نظرم خیلی هم راحت بودماشین.....بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد احساس کردم دری باز شد و ماشین تو رفت...همینطور بود..منو پیاده کردن و چند دقیقه راه رفتیم..و من باز داخل یه اتاق دیگه....در بسته شد....ومن نمی دونم چرا قفل کرده بودم..گیچ ..مرز بین وحشت و حیرانی...در باز شد یکی آمد تو..به طرفم آمد..چشم بند برداشت..دیدم یه مردتقریبا درشت با ته ریش..نگاه بهم کرد...و گفت ....بچه برا جاسوسی خیلی زودی...فارسی گفت..من یهو قفل کردم...گفتم چی؟
یه کاغذ گذاشت جلوم گفت هر چی می دونی بنویس......گفتم..یعنی چی..چی شده..اینجا کجاست...این حرفا چیه.....با کنایه گفت شروع خوبی بود..اینجا جایی که تو ایران می گن عرب نی انداخت...چی فکر کردی...به خودت گفتی از ایران رفتی هرقلطی بکنی...ما همه جا هسیم..حتی اون خراب شده ای که براش جاسوسی می کنی...من همه چیزو گرفتم...فهمیم اینا کیند و من کجام..و تازه بعدا فهمیدم اطلاعات مامورای حفاظت سفارت خریدن...تا ایرانیای که به سفارت میرن تحویل اطلاعات ایران بدند.).که دفتر وباز داشتگاه شون در داخل آنکارا بود....من نفهمیدم کجای انکارا بود...چون چشم بسته رفتم ..و برگشتم....ترکای ادم فروش..وحالا فهمیدم اطلاعاته ایرانو نباید دست کم گرفت....حتما در اسراییل هم جاسوس دارند..)..حالم بد گرفته شد...و واقعا ترسیده بودم..از ترس نمی تونستم حرف بزنم...یه اتاق تاریک و بتونی....و سرد ..مامور گفت بنویس به نفع خودته..قول می دم باهات را بیام اگه همکاری کنی..من گفتم چیرو بنویسم ..شما اشتباه می کنید ..من جاسوس نیستم..گفت خفه...نذار جوره دیگه ازت اعتراف بگیرم....یه دوری تو اتاق زد و گفت شانس اوردی حال ندارم..یه ساعت دیگه میام دوست دارم همه چیرو نوشته باشی...اصلا مجبورم نکن باهات بد بشم....و از اتاق رفت بیرون...من که هنوز گیچه این اتفاقات بودم....چند دقیقه ای سر جام بودم...از جام بلند شدم و یه دوری تو اتاق زدم....گوشه اتاق متوجه یه دوربین کوچک شدم...بالا تو سقف...بغض منو گرفته بود.نمی دونستم چیکار کنم..به خودم می پیچیدم..و همش فکر می کردم چه بلایی سرم میاد...خودوم جمع جور کردم...به خودم گفتم هی پسر خودتو نباز...حالا که اینجایی..فکر کن ببین چه جوری از اینجا خلاص شی..........{{{{بهزاد ادامش خیلی جالب است.....ولی یه چیز بگم خیلی دنباله این بودم تا ابروی ترکارو به خاطره این ادم فروشیشون ببرم..با روزنامه های خارجیه زیادی مکاتبه کردم...حتی اسراییلی..ولی نشد..چون انگلسیم ضعیف بود...ولی هنوز چهره اون مامورا تو ذهنمه....کوه به کوه نمی رسه ادم به ادم می رسه.......بهزاد پرسیدی برام قضیه اقامت یا پناهندگیه منو......حتما این کارو بکن...در ضمن این قسمت خذف کن..ار صفحه(اقامت یا پناهندگی}با emailam مکاتبه کن منتظرم.......دمست داره bbcو بهزاد emil
در مورد اين نظر شکايت کنيد
............اسمه داستانمو گذاشتم مسافرسرزمین مگو...خوبه بهزاد..ببخشید از اسمه weblog شما استفاده کردم...من اگه یه خبر نگار بودم ابروی ترکیه بخاطر این نقض حقوق بشر می بردم.....ولی یک روز این کارو می کنم..............
در مورد اين نظر شکايت کنيد
بابا ایول به قویه تخیل
EMIL
خیلی جالب بود.
در مورد اين نظر شکايت کنيد
بهزاد جان مگه کشورقهد بود رفتی اونجا یه بار بیا ایران بهتر از اسرائیل که
در مورد اين نظر شکايت کنيد