هنوز جنگ نشده ...
23/02/2007, 11:47 AM
نوشته ای از لادن پارسی
تمام شب را بد خوابيده بودم. ناگهان با صدای انفجاری عظيم هراسان و گيج خواب از تخت پريدم پايين و در کنار تخت زانو زدم و در جستجوی دودی قارچی شکل از پنجره به آسمان نگاه کردم. بعد فرياد زنان به طرف اتاق پدر دويدم تا به زيرزمين برويم.
دم در اتاق پدر و با ديدن قيافه هراسان او تازه هوشيار شدم. نه! هنوز جنگ نشده بود، هنوز آمريکا تهران را بمباران اتمی نکرده بود، هنوز فقط انرژی هسته ای حق مسلم ما بود و فقط کمی باران باريده بود. اما چقدر صدای رعد شبيه صدای موشک های صدام بود.
تمام تنم می لرزيد. پدر را آرام کردم و به آشپزخانه رفتم تا ليوانی گل گاوزبان درست کنم و بنوشم تا شايد رعشه ای که زير پوستم جريان داشت، آرام بگيرد.
نشستم و سيگاری گيراندم. از آنچه يادم آمد خنده ام گرفت، خنده که نه، زهرخند: سال ها پيش دوست نقاشی که در بوزار فرانسه درس خوانده بود، داستانی تعريف کرد. گفت: با دختری سوئدی هم خانه بودم. يک بعد از ظهر ابری و گرفته پاريس، رفتم جلوی آينه تا آرايش کنم. دوست سوئدی ام پرسيد کجا می روی؟ گفتم به تظاهرات. پرسيد چه تظاهراتی؟ توضيح دادم در کشور ما ايران، شاهی ديکتاتور حکومت می کند که زندان هايش پراست از دانشجويان و مخالفان سياسی او، در ضمن رهبر مذهبی کشور را هم به تبعيد فرستاده. امروز قرار است برای آزادی زندانيان سياسی و بازگشت رهبر مذهبی کشور در پاريس راهپيمايی کنيم. دخترک سوئدی يکهو با شوقی غريب گفت: اوه! خدای من چقدر انگيزه برای زندگی!
همانطور که گل گاو زبان را مزه مزه می کردم گفتم خدايا کمی بی انگيزگی عطا فرما! که سخت محتاجيم. خواب از سرم پريده بود.
اظهارنظرها ارسال اظهار نظر
سلام
قشنگ بود خوب احساست خودتونو که با من مشترکه نشون دادید
در مورد اين نظر شکايت کنيد